و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم


و در ادامه خطاب به مادرش گفت: مادر اگر اون دختر با من آشنا نشده بود، اگه من اونقدر بهش پیله نمی کردم، الان واسه خودش صاحب شوهر و زندگی بود. ولی با ورود من به زندگیش آینده اش تباه شد. دختری که بهترین دختر بود، به خاطر وجود نحس من زندگی و جوونیش نابود شد.  


ماهان که صدایش از هیجان می لرزید و نگاه پر اشکش به لیلی بود گفت: دایی درسته که رسم عاشقی سوختنه، ولی نه دیگه اینطور. شما دستی دستی دارین هم خودتونو می سوزونین و هم اون دختر بیچاره رو. آخه چرا دایی؟ چرا؟


امیر که دیگر نمی دانست چگونه به ماهان حالی کند که نگران آینده لیلی ست، با حالت عصبی گفت: ماهان دارم پیش مادرت و مادرم بهت می گم، همین فردا برمی گردی ایران و می ری پیش لیلی و همه حرفایی رو که بهش زدی انکار می کنی. بهش می گی که خواستی سر به سرش بذاری. بهش می گی که من زن و بچه دارم. بهش می گی که هیچ علاقه ای هم به دیدنش ندارم. فهمیدی یا بلندتر بگم؟


ماهان که از اصرار امیرهاج و واج مانده و نمی دانست که دیگر چگونه او را توجیح کند و بگوید که افکارش بیهوده است، با صدای پرالتماسی گفت: ولی دایی جون لیلی فقط شما رو می خواد. اون فقط حق شماست. نه حق من و نه حق هیچ مرد دیگه ای.  


امیر که با شنیدن حرف های ماهان سرخی تندی به صورتش دویده بود گفت: آقا ماهان، اینجا دادگاه نیست و تو هم وکیل مدافع لیلی نیستی. پس خواهش می کنم دیگه بس کن.


افسانه که دیگر صاقت شنیدن حرف های برادرش را نداشت گفت: آخه امیر جان چرا داری با زندگی خودتو و اون دختر لج می کنی؟ ده سال لجبازی کافی نبود؟ ده سال تنهایی کافی نبود؟


امیر به سمت صدای افسانه چرخید و گفت: افسانه جان تو دیگه شروع نکن حرفم همونیه که گفتم.


در حالیکه لیلی از مشاجره امیر و ماهان به شدت اشک می ریخت و از درون می لرزید. به آرامی از جایش بلند شد و جلوی نگاه آن سه به سمت امیر رفت و با لحنی مظلومانه و صدایی بغض آلود که نشان می داد گریه می کند، لب باز کرد و گفت: چرا امیر؟ چرا؟ چرا این همه سال هم به من بد کردی و هم به خودت؟ چرا این همه سال به من دروغ گفتی؟ چرا کاری کردی که فکر کنم تو خوشبختی و من بدبخت؟  چرا امیر؟ چرا؟


امیر به ناگاه با شنیدن صدای لیلی رعشه ی عجیبی به جانش افتاد و رنگش مانند بلوزِ تنش به کبودی زد. باورش نمی شد که لیلی در دو قدمی اش باشد. باورش نمی شد که لیلی این همه راه را برای دیدنش آمده باشد. در آن لحظات صدای لیلیچون شعله سوزانی شد که به سمت گوش هایش زبانه کشید و علاوه بر گوش هایش صورتش را نیز به شدت سوزاند. در آن لحظات وجود  لیلی برایش همچون مذاب آتشینی بود که علاوه بر وجودش روحش را نیز به شدت سوزاند.


با صدایی که گویی به زحمت از گلویش بیرون می زد فقط توانست بگوید: لیلی تویی؟


لیلی با حالی که بدتر از امیر بود به او نزدیک شد و گفت: آره امیر منم لیلی، همون لیلی ای که سال ها پیش برای دیدنش سر و دست می شکستی و آرزوی دیدنشو داشتی. همون لیلی که برای گرفتن بله ازش تا خود صبح بیدار می موندی و نقشه می کشیدی. همون لیلی که برای به دست آوردنش مدام نذر و نیاز می کردی و اشک می ریختی. آره امیر، من همون لیلیم که باعث شدی تا من به این سن تنها بمونم و مدام دلتنگ اون روزای قشنگ بشم.


امیر که تازه به خود آمده و تازه متوجه این شده بود که لیلی در پنهان به تمام حرف هایش گوش سپرده است، به یکباره با فریادی و لحن خیلی بدی که لیلی هرگز  انتظارش را از او نداشت، غرید: خوب از کوری چشمام سواستفاده کردی و مثل جاسوسا به حرفام گوش دادی و به چشای کورم نگاه کردی. تو حق نداشتی لیلی، تو حق نداشتی. تو چطور به خودت اجازه دادی همچین کاری رو بکنی؟ تو اصلا برای چی اومدی اینجا؟ حتما اومدی تا با چشمای خودت ببینی که امیر واقعا کور شده یانه؟  آره، خوب نگام کن.


امیر از اینکه فهمیده بود لیلی در پنهان به تمام حرف هایش گوش سپرده و  به راحتی به چشم های نابینایش چشم دوخته است، چنان خشمگین و از خود بی خود شده بود که از شدت عصبانیت با رعشه و فریاد هر چه به دهانش آمد به لیلی گفت و سر آخر نیز با صدایی که ساختمان را به لرزه در آورده بود خطاب به بقیه گفت: شما همتون دروغگویین، همتون حقه بازین، همتون از کوری من سو استفاده کردین و برای خودتون اینجا یه نمایش مسخره راه انداختین.


لیلی که حرف های امیر بدجوری برایش گران آمده بود گفت: امیر اشتباه فکر نکن. من فقط می خواستم با گوشای خودم بشنوم که بازم دوسم داری. می خواستم با چشای خودم ببینم که تو به خاطر من خودتو فدا کردی. می خواستم با چشای خودم ببینم که تو به خاطر وجود بی ارزش من تبعید شدی به این کشور لعنتی و چشاتو از دست دادی.


آره امیر، می خواستم خودم ببینم و خودم بشنوم. آ؟خه وقتی ماهان بهم گفت ، باورم نمی شد که تو تا به این حد مرد بوده باشی. باورم نمی شه که تو تا به این حد باگذشت و مهربون باشی. باورم نمی شد که تو به خاطر خوشبختیِ من خودتو سوزونده باشی.


و برای آنکه امیر بیشتر از قبل حرف ها و وجودش را حس کند، رو در رویش ایستاد و گفت: امیر زندگی اون طوری که تو فکر می کنی نیست. زندگی تو داشتن چشم و گوش و دست و پا خلاصه نمی شه. زندگی معنی دیگه ای داره و خیلی بالا تر از اون چیزیه که تو فکر می کنی.


تو عشق و علاقه منو نسبت به خودت نادیده گرفتی و با دروغت ده سال از جوونیه منو که می تونستم کنارت خوشبخت زندگی کنم، ازم گرفتی. امیر ای کاش یه ذره هم منو آدم حساب می کردی و می ذاشتی خودم تصمیم بگیرم.


با این کارت به من ثابت کردی که اگه ده سال پیش این حادثه برای من رخ می داد و به جای تو من نابینا می شدم، تو منو می ذاشتی و می رفتی پی زندگیت. امیر عشق فرصتیه که خدا به ما داده تا مزه قشنگ زندگی رو بچشیم و مزه مزه اش کنیم. ولی تا با دروغت مزه ی قشنگ عشق و زندگی رو برام تلخ تر از مرگ کردی. آخه چرا امیر؟ چرا؟ تو باید به من بگی چرا. تو باید به من بگی که چرا خودت به تنهایی تصمیم گرفتی؟


و در حاليكه هق هق گريه اش اشك آن سه را در آورده و گلوي امير را نيز پر از بغض كرده بود، حرفش را ادامه داد: امير اي كاش هيچ وقت بهت بله نمي گفتم، در اون صورت تو امروز زندگي قشنگي داشتي. اي كاش به جاي تو من تو اون تصادف مي مردم و تو به اين كشور لعنتي تبعيد نمي شدي.


امير كه تصميم گرفته بود با رفتاري تند و بي تفاوت ليلي را از آمدنش به لندن پشيمان و او را راهيه ايران كند، به ميان حرفش پريد و با صداي پر تمسخري گفت: ليلي خانوم خواهش مي كنم شعار نده كه گوشم از اين شعارا پره.  اينقدرم با حرفات نشون نده بهم ترحم مي كني كه حالم از هر چي ترحمه به هم مي خوره. لطف كن و همين فردا بار و بنديلتو جمع كن و برو پي زندگيت. مطمئن باش براي تو شوهر زياده. من خودم اينجا اونقدر سرگرمي دارم كه احتياجي به تو ندارم.


و بلافاصله بعد از حرف هاي نيش دارش با عجله به سمت پله ها رفت تا خودش را به خلوت اتاقش برساند. ولي به قدري براي رفتن عجله داشت كه جلوي چشمان ليلي هول شده و متوجه ميزي كه جلوي پايش بود نشد و همراه ميز به روي زمين پرتاب شد.


آن سه چون به خوبي به اخلاق و روحيات حساس امير بعد از آن حادثه آشنا بودند، حتي ذره اي نيز از جايشان تكان نخوردند. ولي ليلي كه با پرتاب امير به روي زمين قلبش به درد آمده بود، با عجله به سمتش دويد و تنه ي او را بلند شدن گرفت.


كه امير بلافاصله با تندي او را از خودش جدا كرد و گفت: مي بيني؟ مي بيني؟ حتي جلوي پامم نمي تونم ببينم. ولم كن، دست از سرم بردار، چي مي خواي از جونم؟ ده سال پيش بهت گفتم نمي خوامت، حالام مي گم نمي خوامت. براي چي اومدي اينجا؟ برو جاي ديگه دنبال شوهر بگرد. نكنه تو ايران قحطيه مرده كه اومدي سراغ مرد.


كه با حرف هاي نيش دار امير، ماهان ديگر طاقت نياورد و با فرياد بلندي گفت: بس كنين دايي، اين حرفا چيه مي زنين؟


امير بدون توجه به اعتراض ماهان كورمال كورمال به سمت پله ها رفت. ولي قبل از اينكه پايش را به روي اولين پله بگذارد، سرش را به عقب چرخاند و خطاب به مادر و خواهرش و ماهان گفت: با هر سه تونم، تا اين دختره از اين خونه نره من نه غذا مي خورم، نه از اتاقم خارج مي شم. آقا ماهان همونطور كه اين دختر رو برداشتي آورديش اينجا، همونطورم بردارو ببرش.


درحاليكه ليلي از شدت گريه به سختي نفس مي كشيد گفت: امير اي كاش يه ذره دركم مي كردي. اي كاش مي فهميدي كه چقدر تنهام.  


امير كه به سختي جلوي اشك هايش را در برابر حرف هاي ليلي نگه داشته بود با سردي گفت: اين ديگه مشكل خودته، مي توني شوهر كني و از تنهايي در بيايي.


و بلافاصله از پله ها بالا رفت. ولي قبل از اينكه پايش را به روي آخرين پله بگذارد ليلي از پله ها بالا دويد و رو در رويش ايستاد و با عجز و التماس گفت: ولي امير من به غير از تو به هيچ مردي شوهر نمي كنم. من فقط تو رو مي خوام، مي فهمي؟ فقط تو رو. تو تنها كسي هستي كه مي توني به من آرامش بدي و خوشبختم كني. امير بزرگترين آرزوم اينه كه تو مرد زندگيم بشي. تو سايه ي سرم بشي. و اينو مطمئن باش كه اگه تا آخرين لحظه ي عمرمم طرفم نياي، طرف هيچ مردي نمي رم. پس راضي نشو كه هم من تنها بمونم هم تو.


و در حاليكه مشغول پاك كردن اشك هايش بود ادامه داد: امير تو با من خيلي بد كردي، خيلي بد. ولي با همه اينها تو رو با هيچ مردي عوض نمي كنم. من چطوري بهت حالي كنم كه فقط تو رو دوست دارم و تو رو مي خوام.


امير با وجود اينكه دلش مي خواست همان لحظه به پاهاي ليلي بيفتد و فرياد بزند : ليلي منم دوست دارم، منم فقط تو رو مي خوام، منم بدون تو خالي از لذت زندگي ام.


ولي به خاطر آينده ليلي تمام حرف هايش را درون سينه اش حبس كرد و با لحن پر تمسخري گفت: ولي ليلي خانوم من ديگه دوست ندارم، من ديگه با تو احساس خوشبختي نمي كنم، برو پي كارت، مي فهمي؟ برو پي كارت.


ليلي كه هيچ كدام از حرف هاي امير را باور نمي كرد، بازوي او را گرفت و مظلومانه و با التماس گفت: امير من كه مي دونم همه اين حرفا رو براي رنجوندن من مي زني، من كه مي دونم هيچ كدوم از اين حرفا از ته دلت نيست، من كه مي دونم همه اين حرفات دروغه، پس بي خودي براي منو بقيه نقش بازي نكن.  و مطمئن باش كه دست از سرت برنمي دارم. امير چطوري بهت بگم كه تنهام؟ چطوري بهت بگم كه يا تو، يا تنهايي تا آخر عمر.


امير كه از اصرارهاي ليلي كلافه شده و اعصابش به هم ريخته بود با چهره اي سرخ و لحني تند دستان ليلي را از دور بازويش جدا كرد و گفت: دست از سرم بردار.


و بدون اينكه متوجه باشد در بلندي قرار دارند او را به عقب هل داد.  ليلي قبل از اينكه به خود آيد و قبل از اين كه بتواند دستش را به جايي بند كند، تعادلش را از دست داد و با فرياد بلندي كه امير را صدا مي زد از پله ها به پايي پرتاب شد و ديگر هيچ صدايي از او به گوش هيچ كدامشان نرسيد، نه صدايي مظلومانه و نه صدايي با التماس.


براي لحظات كوتاهي گويي كه همگي شوكه شده بودند. گويي كه همگي لال شده بودند. گويي كه همگي پاهايشان به زمين چسبيده و گويي كه حتي صداي تپش قلب هايشان را نمي شنيدند. كه به ناگاه در اين فضاي پر از سكوت صداي ضجه ي دردناك امير آن سكوت مرگبار را شكست و آن سه را به خود آورد و به سوي ليلي كشاند.


امير كه باورش نمي شد با دست هاي خودش ليلي را به پايين پرتاب كرده باشد، با شتاب و كورمال كورمال خودش را به پايين پله ها رساند و كنار پيكر ليلي نشست. ولي با خيس شدن انگشتانش كه به خون سر ليلي آغشته شده بود ضجه ي دردناكي را از سينه اش بيرون داد: واي ليلي نه، نه، نه. مادر تو رو خدا بگو كه اون زنده است. افسانه بگو كه اون زنده است.  ماهان بگو كه اون نمرده؟


ماهان با صداي بغض آلودي كه وحشت از لحن صدايش پيدا بود گفت: دايي شما با اين دختر چيكار كردين؟ هيچ مي دونين اون با چه شوقي راهيه سفر شده بود؟


امير در حاليكه چون ابر بهار اشك مي ريخت، با لحن دردناكي ناليد: ماهان تو رو خدا يه كاري بكن. اگه اون از دست بره چي؟ اگه اون بميره چي؟


افسانه مثال مادري كه دختر خودش به اين روز افتاده باشد مدام ائمه را صدا ميزد و اشك مي ريخت و به ماهان التماس مي كرد كه كاري بكند. و مادر امير در اين ميان مثال زماني كه تصادف كرده بود، مدام اشك مي ريخت و ناله مي كرد. و ماهان كه فقط هدفش نجات جان ليلي بود، با وجود تمام دست پاچگيش فوري شماره اورژانس را گرفت و آدرس منزلشان را داد.


بعد از ساعتي همگي در راهروي بيمارستان با بيتابي تمام در انتظار نتيجه عمل ليلي بودند. سر ليلي به علت برخورد شديدش با پله ها به سختي جراحت برداشته و احتياج به عمل جراحي داشت. امير كه نه چشمش جايي را مي ديد و نه كاري از دستش بر مي آمد، فقط به همه التماس مي كرد كه به ليلي كمك كنند و نگذارند كه او بميرد. درست همچون يازده سال پيش، با اين تفاوت كه در آن زمان به راحتي مي توانست ليلي را ببيند و بفهمد كه با او چه كرده است،  ولي امروز نه ليلي را مي ديد و نه شدت جراحتش را.


بالاخره امير كه ديگر نمي توانست در آن محيط نفس بكشد، خودش را به كمك ماهان به حياط بيمارستان رساند و گوشه اي روي نيمكت در خود مچاله شد و فقط به آن همه بدبختي و بدبياري اشك ريخت. مردي با آن همه ثروت و خدمه سال ها بود كه حتي ذره اي نيز روي خوشي را به خود نديده و نچشيده بود. بعد از دقايقي با تمام درماندگي سرش را به سوي آسمان بلند كرد و دوباره ليلي را از خدا و فاطمه زهرا خواست.


ساعتي از ورودش به حياط بيمارستان گذشته بود كه فشار دستي را به روي شانه هايش احساس كرد. با صدايي كه به خوبي وحشتش را نشان مي داد پرسيد: ماهان تويي؟ چيزي شده؟

 

ماهان با ديدن چهره پر از غم امير بغضش را قورت داد و گفت: نگران نباشين دايي، خدا رو شكر عمل به خوبي تموم شد. ولي هنوز به هوش نيومده.
و در حاليكه كنار امير مي نشست گفت: اي كاش اين اتفاق نمي افتاد. اي كاش شما اون طور باهاش برخورد نمي كردين. اي كاش ...


كه امير حرف ماهان را قطع كرد و گفت: ماهان من سالهاست كه با وجودم اين دختر رو عذاب دادم. سالهاست كه با بودنم زندگي اين دختر رو تلخ كردم. اي كاش هيچوقت اين دختر رو نمي ديدم. اي كاش مرده بودم. اي كاش ليلي هيچوقت با مرسده آشنا نمي شد.


ماهان گفت: دايي فكر نمي كنين آشنايي مرسده و ليلي حكمتي داشته؟ يعني شما دوست داشتين ليلي همونطور تنها بمونه؟ نه دايي، اين كار خدا بود كه پاي ليلي به خونه ما باز بشه. اين كار خدا بود كه شما بعد از ده سال راهيه ايران بشين. و اين كار خدا بود كه شما دو نفر از زندگي هم آگاه بشين.
امير گفت: نمي دونم، فقط اينو مي دونم كه وجود من براي ليلي هميشه پر از دردسر بوده.
و بلافاصله سرش را به عصايش قرار داد و به فكر عميقي فرو رفت. به اين كه چگونه ليلي را به خاطر اينكه به اندازه تمام دنيا دوسش دارد، براي دومين بار به سوي مرگ هل داده است. كه به ناگاه صداي هق هق گريه ماهان تمام آن انديشه هاي كم رنگ و پررنگ را پاره و فكري را در لا به لاي مغزش نشاند. فكري كه موجب شد عرق سردي بر تنش بنشيند و خود را سد راه ماهان ببيند.


با اين فكر كه مثل خوره به جانش افتاد، بغضش را قورت داد و دستش را به دور شانه ماهان حلقه كرد و گفت: خيلي دوسش داري نه؟ خيلي نگرانشي نه؟ لعنت به من، لعنت به من كه سر راه تو قرار گرفتم.


ماهان كه با شنيدن حرف هاي امير وا رفته بود، با تندي اشك هايش را پاك كرد و گفت: دايي شما چي گفتين؟ سد راه من؟ شما فكر كردين من كيم؟ امروز بيتا براي من حكم يه خواهر ديگه رو داره همين. اگه دارم گريه مي كنم فقط براي سرنوشت شما دو نفره. اگه دارم گريه مي كنم فقط براي اينه كه چرا مدام از اين اتفاقا مي افته. اين فكرم از مغزتون بيرون كنين كه من با احساس سابق دوسش دارم. به خدا قسم نگاهم به اون از زمين تا آسمون تغيير كرده.

 

درست در ميان سخنان ماهان بود كه افسانه با خوشحالي خبر به هوش آمدن ليلي را به آن دو داد.
امير با شنيدن اين كه ليلي به هوش آمده است با خوشحالي از جايش بلند شد و به همراه ماهان وارد بخش شد. ولي به محض اينكه به نزديك اتاق ليلي رسيدند گفت: ماهان جان مي شه تو بري داخل؟
ماهان با تعجب گفت: چرا من دايي؟
امير گفت: برو خواهش مي كنم

 

ماهان با نگاهي به مادر و مادر بزرگش با ترديد وارد اتاق ليلي شد. ولي به محض ديدن ليلي با آن رنگ و رو نگاهش پر از اشك و گلويش پر از بغض شد. زماني اين دختر را جور ديگري مي خواست و امروز جور ديگر. زماني او اين دختر را حق خودش مي دانست و امروز او را فقط فقط حق مردي مي دانست كه ده سال تمام در تاريكيِ وجودش فقط با ياد و خاطره او زيسته و نفس كشيده بود. وقتي به كنار تخت ليلي رسيد بغضش را قورت داد و با صداي آرامي گفت: بيتا خانوم؟


ليلي كه از چهره اش معلوم بود حال مساعدي ندارد چشمانش را به آرامي باز كرد و با ديدن ماهان و كمي دقت، با صداي ضعيفي گفت: امير چطوره؟
ماهان گفت: خيلي خرابه، خيلي خراب! اگه بدوني توي اين چند ساعت چي بهش گذشته باور نمي كني. اگه سكته نكرده شانس آورده. من نمي دونم چطور با اين همه علاقه اش به شما نه مي زنه.
ليلي با نگاهي به در اتاقش كه آيا امير وارد مي شود يا نه گفت: مي خوام ببينمش. و بلافاصله چشم هايش را بست.
ماهان كه انتظار نداشت كه ليلي بعد از شنيدن حرف هاي تحقيرآميز امير باز هم راضي به ديدنش باشد، با درخواست او گفت: خيلي خانومين بيتا خانوم، ممنون! مطمئنم داييم منتظره تا شما بگين بياد داخل. و بلافاصله از اتاق خارج شد و امير را پشت در اتاق به انتظار ديد.
ماهان با ديدن امير گفت: دايي جان من كه گفتم شما بريد پيشش. اون منو مي خواد چيكار، مجنون اون شمايين نه من.
امير با ترديد پرسيد: حالش چطوره؟
ماهان نگفت: نگران نباشين، شما رو كه ببينه بهتر مي شه. باور كنين وقتي چشاشو باز كرد، اول از همه حال شما رو پرسيد. انگار فهميده كه شما بدجوري ترسيدين.
امیر خطاب به مادرش گفت: مادر مي بينين؟ اون به جاي اينكه به فكر سلامتي خودش باشه به فكر منه، اي كاش آقا جون بود و همه اينا رو مي ديد.
زليخا در حاليكه به ياد همسرش افتاده بود با آه بلندي گفت: مطمئن باش اون الانم همه چي رو مي بينه.
ماهان با لحن شوخي گفت: دايي لنگه خودتونه، خدا خوب در و تخته رو براي هم جور كرده. حالا ديگه معطل نكنين و برين داخل.
امير گفت: آخه روم نمي شه.
افسانه به سمت برادرش رفت و با فشاري به بازويش گفت: امير جان برو داخل، منتظرش نذار. بيتا در اين لحظات فقط به وجود تو نياز داره.


امير با پاهايي پر از ترديد دستگيره در را چرخاند و به كمك عصايش كه او را براي رفتن به جلو ياري مي كرد، به تخت ليلي نزديك شد. چقدر دلش مي خواست كه در اين لحظات چشمانش قدرت و بينايي آن را داشت كه نگاهش را به نگاه ليلي بدوزد و بگويد: ليلي منو ببخش، خيلي بهت بد كردم.


ولي افسوس كه هيچ سوئي در آن چشمان مردانه اش باقي نمانده و او را در ابراز هيچ سخني ياري نمي داد. در آن لحظات سخت و طاقت فرسا فقط توانست با صداي لرزان و بغض آلودي بگويد: ليلي جان!


كه ليلي با شنيدن صداي امير چشمانش را به آرامي به روي او باز كرد و نگاهش به چهره امير افتاد كه به پهناي صورتش اشك مي ريخت. با ديدن حالت مظلومانه امير تمام دردهاي خودش را فراموش كرد و درد غم امير با تمام بزرگيش به جانش افتاد و گلويش را پر از بغض كرد. درحاليكه به خوبي به احوال امير پي برده بود با چشماني پر از اشك دستش را دراز كرد و انگشتان امير را در ميان انگشتانش گرفت. اولين لمس انگشتانشان بعد از اين همه سال و حتي بعد از اولين بله گفتن ليلي.


در آن لحظات امير چقدر به اين لمس انگشتان نيازمند بود تا وجود و ضربان انگشتان او را حس كند و پي به سلامتيش ببرد. كه ليلي به خوبي احساس امير را درك كرده و انگشتان سردش را در ميان انگشتان گرم او قرار داده بود. امير با تماس انگشتان ليلي احساس كرد كه بعد از ده سال دلمردگي خون گرمي در ميان رگ هاي سرد و يخ زده اش جريان پيدا كرد و به سوي قلب مجروحش هجوم آورد. كه با فشار آرامي به انگشتان ليلي با بغض گفت: منو ببخش ليلي، منو ببخش. هيچ مي دوني توي اين چند ساعت چند بار مردم و زنده شدم؟ هيچ مي دوني تا تو به هوش بيايي و عملت تموم بشه، چند بار از خدا خواستم كه عمر از من بگيره و بده به تو؟


در حاليكه اشك هاي بي امان ليلي به روي صورت رنگ پريده اش سُر مي خورد گفت: مطمئنم كه راس مي گي، مطمئنم. چون مردونگيت خيلي وقته كه بهم ثابت شده.


و در حاليكه از درد سرش مدام صورتش را جمع مي كرد و به سختي نفس مي كشيد گفت: امير تعجب مي كنم .... چرا تو هر وقت ... مي خواي نشون بدي كه ... چقدر دوسم داري ... منو بدون اينكه بخواي به طرف مرگ هول مي دي؟
امير دوباره با فشاري به انگشتان ليلي كه گويي كار نگاهش را انجام مي داد گفت: چون خيلي احمقم.
و ليلي درحاليكه به سختي قادر به سخن گفتن بود گفت: در اين شكي كه نيست... اصلا تو از روز اولم احمق بودي، درسته؟
امير با لبخند كمرنگي گفت: آره، درسته.
ليلي كه ديگر هيچ رمقي براي سخن گفتن نداشت، چشمانش را بست و گفت: خيلي خسته ام امير، خيلي خسته.


نيمه هاي شب بود كه امير به خاطر درد سرش از خواب بيدار شد و امير را كنار تختش ديد. امير سرش را كنار دست او روي تخت قرار داده و به خواب عميقي فرو رفته بود.  ليلي با ديدن امير در آن حالت، چشمانش پر از اشك شد و زير لب نجواگونه گفت: امير اي كاش من به جاي تو كور مي شدم. اي كاش من به جاي تو اين همه عذاب مي كشيدم.


و بلافاصله دستش را دراز كرد  و همچون مادراني كه سر فرزندشان را نوازش مي كنند، شروع به نوازش موهاي امير كرد. كه با نوازش موهاي امير دوباره زير لب نجواگونه با خود گفت: امير آخه چرا تو با اين همه علاقه تنهام گذاشتي؟ چرا باعث شدي ده سال مدام نفرينت كنم؟ درحاليكه تو نه مستحق عذاب بودي و نه نفرين. تو فرشته اي بودي كه خدا سر راهم قرار داد تا با وجودت جاي همه رو برام پر كني. ولي ديگران نذاشتن امير، ديگران نذاشتن من و تو زندگي قشنگي رو كنار هم شروع كنيم.

 

امير با نوازش دست ليلي به گمان اينكه دست مادرش مي باشد، تكاني خورد و گفت: مادر صبح شده؟
كه ليلي با شنيدن حرف امير دوباره بغض سختي به دور گلويش پيچيد و اشك هايش را درآورد. ولي بلافاصله به خاطر امير بغضش را قورت داد و گفت: امير جان اينجا بيمارستانه و هنوز نصف شب. چرا نرفتي خونه استراحت كني؟


امير با شنيدن صداي ليلي فوري به موقعيت خود پي برد و گفت: ليلي جان خوبي؟ سرت كه درد نمي كنه؟
ليلي گفت: چرا سرم خيلي درد مي كنه، اگه مي شه بگو يه مسكن بهم تزريق كنن.
امير فوري از جايش بلند شد و گفت: چشم، همين الان پرستار رو صدا مي زنم.
بعد از تزريق مسكن و بعد از گذشت دقايقي ليلي احساس كرد كه دردش آرامتر شده است. امير كه در اين فاصله از اتاق خارج شده بود دوباره وارد اتاق شد و كنار تخت ليلي نشست و گفت: ليلي جان دردت آرومت شد؟


ليلي بدون اينكه جواب سوال امير را بدهد گفت: امير هيچ مي دوني هميشه پايان جدايي، ملاقات مجدده؟


و در حاليكه كلماتش با بغض همراه بود حرفش را ادامه داد: امير تو كه بي معرفت نبودي، پس چطور راضي شدي اين همه به من دروغ بگي و ده سال از بهترين سال هاي زندگيمو تنهام بذاري؟ مگه من و تو به هم قول نداده بوديم در همه حال كنار هم باشيم؟ پس چرا زيرِ همه قول و قرارامون زدي و بي معرفتي كردي؟


امير با صداي آرامي كه به راحتي لرزش آن به گوش ليلي مي رسيد گفت: تو ديگه بهم نگو بي معرفت! هر كاري كردم فقط به خاطر تو بود و خوشبختيت. هيچ مي دوني چقدر سخته كه آدم به خاطر ديگري از خودش بگذره؟ آره مي دوني؟ من به خاطر خوشبختي تو از خودم گذشتم و سوختم. مي فهمي؟ سوختم. نابينايي چشام و كنار گذاشتن تو با اون همه علاقه، ذره ذره منو آب كرد و قطره قطره منو از بين برد.


در حاليكه امير با حرفهايش اشك ليلي را درآورده بود، دوباره با مكثي كوتاه حرف هايش را ادامه داد: ليلي اون درخت تنومندي كه كنار شركتمون بود يادته؟ منم عين اون درخت كه با سرسبزيش همه رو به حيرت مينداخت، سرسبز بودم و پربار. ولي با جرقه خودخواهي و يكدندگي آقاجون كه تو رو به عنوان عروس خونواده نمي خواست، آتيش گرفتم و مبدل به خاكستر شدم. خاكستري كه حالا روبروت وايساده و هيچي ازش نمونده.
امروز وقتي كسي منو مي بينه و صدامو مي شنوه، باورش نمي شه كه يه زموني من درخت سرسبز و پرباري بودم كه پر از نشاط و شور زندگي بود. باورش نمي شه كه يه زموني من مردي بودم به تمام معنا عاشق و به خاطر عشقم حاضر بودم با هركسي بجنگم.
دوباره ليلي انگشتان امير را در ميان انگشتانش گرفت و گفت: بازم مي توني امير، باور كن. بازم مي توني همون درخت سرسبز و پرباري بشي كه همه رو به تعجب مي نداخت. بازم مي توني پر از شور و نشاط زندگي بشي و خنده هات حتي گوش فلك رو هم كَر كنه. فقط بايد خودت بخواي.
و درحاليكه انگشتان امير را نوازش مي داد با صداي پرالتماسي گفت: فقط ازت مي خوام كه منو لايق خودت بدوني، به زندگيت راهم بدي و بذاري كه كنارت باشم.
امير در جواب ليلي با صداي غمگيني گفت: خودت خوب مي دوني كه زندگي با يه مرد كور چقدر سخته، چقدر ...
كه ليلي به ميان حرف امير پريد و گفت: ديگه ادامه نده امير، ديگه ادامه نده.
امير گفت: مي بيني؟ حتي طاقت شنيدنشم نداري، چه برسه كه ...
ليلي با بغض گفت: امير به خدا منظورم اين نبود. فقط اصلا دوست ندارم تو به خاطر چشات باعث جداييمون بشي.
امير تا تصميم گرفت لب باز كند و حرف دلش را بگويد، فوري پشيمان شد و به خاطر حال ليلي كلامش را قورت داد و به جاي آن جمله گفت: ليلي دستات خيلي يخه، بهتره به دكتر بگم.
ليلي گفت: بهت قول مي دم به خاطر تو خيلي زود خوب بشم.  زودتر از اوني كه فكرشو بكني. البته به شرطي كه دوباره يه نقشه جديد برام نكشي.
و براي آن كه لبخند را بر لبان امير آورد، با شيطنت گفت: ولي خودمونيم امير، منم خيلي پابنده اين دنياما. حضرت عزراييل دوباره اومد سراغم، ولي بنده با يه ببخشيد و خواهش مي كنم، از سرم بازش كردم و دوباره وبال گردنت شدم. تورو خدا امير اين دفعه يه بلايي سرم نياري كه جلوي عزراييل كم بيارم و راهيه اون دنيا بشم؟
امير كه با حرف هاي ليلي به خنده افتاده بود گفت: نگران نباش، مطمئن باش منم دنبالت ميام.
ساعتي گذشته و آن دو هنوز هم مشغول صحبت با هم بودند. گويي كه هردوشان به اندازه ده سال جدايي، حرف براي گفتن داشتند. ولي بالاخره نزديك سپيده صبح بود كه ليلي پلك هايش به روي هم افتاد و به خواب عميقي فرو رفت. ولي امير بي خبر از به خواب رفتن ليلي، فقط در حال صحبت و تجديد خاطرات بود كه با صداي ماهان كه پرسيد: «دايي جون دارين براي كي سخنراني مي كنين؟ بيتا خانوم كه خوابن.» به خود آمد و با لبخندي گفت: اينم از مزاياي كوريه كه آدم از دور و برياش خبر نداره.

 

كه ماهان با دلخوري گفت: دايي بازم شروع كردين؟ اگه نمي دونين بدونين، صداي شما براي اين دختر عين يه موزيك آرام بخشه مي مونه. يا نه، عين لالاييِ يه مادر مهربون.
امير با لبخندي گفت: ماهان جان خوب بود تو مي رفتي كشيش مي شدي نه وكيل، چون خوب بلدي موعظه كني.

 

ماهان شانه اي بالا انداخت و گفت: ما اينيم ديگه، هم تو وكالت خبره ايم و هم تو موعظه.
چند روز بعد از آن شب ليلي از بيمارستان مرخس و به همراه امير و ماهان راهيه خانه شد.
زليخا كه به همراه افسانه و خدمتكار خانه اش در تدارك وسايل رفاه ليلي براي بازگشت به خانه بود، مدام از پنجره آشپزخانه بيرون را از نظر مي گذراند تا به محض ديدن ليلي و ورودش به استقبالش برود. او ليلي را به همان صورتي كه سال ها وِردِ زبان امير بود يافته و خيلي زود مهر او در دلش جا خوش كرده بود. از خدا مي خواست تا هر چه زودتر او و امير سر و ساماني بگيرند و به آن همه غم و غصه خاتمه دهند. مدام خودش را ندامت مي كرد كه چرا سال هاي پيش از تهديدهاي امير ترسيده و به دنبال اين دختر نرفته و تمام حقايق را به او نگفته است.


مدام به ياد روزهايي مي افتاد كه از شوهرش حمايت كرده و شيلا را به اين دختر ترجيح داده بود. آن هم شيلايي كه بعد از نابينا شدن امير بلافاصله از او كناره گرفته و پي زندگي و بخت خودش رفته بود. او امروز ليلي را خيلي زيباتر و مهربان تر و با گذشت تر از شيلا مي ديد. و به پسرش حق مي داد كه به خاطر وجود اين دختر آن همه با آنها جنگيده و زير بار حرف هاي آنها نرفته بود.
كه با تمام اين افكار با نگاهي به افسانه گفت: افسانه چه خوب كردي به فكر اين افتادي كه براي مرسده معلم خصوصي بگيري. اگه اين كارو نمي كردي ليلي پيدا نمي شد و امير هميشه تنها مي موند و بدتر از همه ليلي هميشه با نفرتِ به امير زندگي مي كرد. و شايد اصلا اونم هيچوقت ازدواج نمي كرد.
افسانه كه با حرف مادرش بُل گرفته بود گفت: بفرما مادر جون، اونوقت هي بگو اينقد اين بچه هارو لوس نكن.

 

مادر

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:53 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 155
بازدید کل : 5400
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1